تماشای آنلاین +۱۸

در جایی در امتداد مرز ساحلی شرقی آمریکا در اواسط قرن نوزدهم، دو زوج همسایه با سختی و انزوا مبارزه می‌کنند، که شاهد چشم‌اندازی باشکوه و در عین حال آزمایش‌کننده است که آنها را هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی به چالش می‌کشد.

نبرد استالینگراد. «واسیلی» (لو) تک تیزاندازی اهل اورال است که در سال 1942 به استالینگراد منتقل شده؛ و «سرگرد کونینگ» (هریس) آلمانی، استاد تک تیزاندازی است که به هر وسیله ای شده تصمیم گرفته دشمن قدرش را از میان بردارد.

«میشل برگ» پسری که در سنین نوجوانی عاشق و هم‌خانه‌ی زن میان‌سالی بنام «هانا» (کیت وینسلت) می‌شود. روابط عاشقانه‌ ی آن ها روز به روز بیشتر می‌شود، ولی پس از چند سال هنگامی که میشل در رشته‌ی حقوق تحصیل می‌کند، متوجه می‌شود که عشق قدیم‌اش هانا، به جرم جنایات جنگی و عضویت در حزب نازی آلمان در دادگاه کیفری در حال محاکمه است و این مسئله زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد...

آناستازیا (داکوتا جانسون) و کریستین (جمی دورنان) با هم ازدواج می کنند، اما جک هاید (اریک جانسون) همچنان رابطه آنها را تهدید می کند.

در حالی که مسیحی با شیاطین درونی خود مبارزه می کند، آناستازیا باید با خشم و حسادت زنانی که پیش از او آمده بودند مقابله کند.

رابطه لورا و ماسیمو در تعادل است زیرا آنها سعی می کنند بر مشکلات اعتماد و حسادت غلبه کنند در حالی که یک ناچو سرسخت تلاش می کند تا آنها را از هم جدا کند.

لورا و ماسیمو برگشته‌اند و قوی‌تر از همیشه هستند. اما روابط خانوادگی ماسیمو و مردی مرموز که خواستار قلب لورا می شود، عاشقان را پیچیده می کند. زندگی می کند.

ماسیمو یکی از اعضای خانواده مافیای سیسیلی و لورا مدیر فروش است. او انتظار ندارد در سفری به سیسیل که سعی دارد رابطه اش را نجات دهد، ماسیمو او را ربوده و به او 365 روز فرصت می دهد تا عاشق او شود.

زندگی آناستازیا استیل، دانشجوی ادبیات، زمانی که با کریستین گری، میلیاردر خوش‌تیپ و در عین حال رنج‌دیده آشنا می‌شود، برای همیشه تغییر می‌کند.

یک زن به عنوان یک دستیار (خدمت کار) یک زن ژاپنی استخدام میشود، اما او فریب داده میشود و به طور مخفیانه درگیر یک توطئه میشود ...

یک مرد و زن جوان همدیگر را در ایستگاه قطار اروپا ملاقات می کنند و بعد عاشق یکدیگر میشوند و به وین سفر میکنند...

داستان وقایع زندگی یک مرد جوان و سیاه پوست که از دوران کودکی تا بزرگسالی به سختی در حال تلاش برای پیدا کردن جایگاه خودش در این جهان بوده است. او در نهایت به شهر میامی می رود و در یکی از محله های خلافکار شهر به طرز خشنی با او رفتار می شود.